برگ خزوون
وب سایت جوانان
همــه جــــآی جهــــآن تنهـــــآیی بــــآ مَـــن است… من پذیرفتم شكست خویش را پندهای عقل دوراندیش را من پذیرفتم كه عشق افسانه است میروم شاید فراموشت كنم می روم از رفتن من شاد باش آرزودارم ولی عاشق شوی نمی دانم کجای راه عشق را بیــراهه رفتم که زمانی به خود آمـدم تو رفته بودی نه دیگر از نگاهت اثری بود و نه از دستان مهربانت . من در این راه تنها مانده ام با جاده ای بی انتها و آسمانی بی ستاره، در این بی کسی و سکوت مرگبار دیگر صدایت را نمی شنوم صدایی که اکنون باور دارم دروغ نبود . بودن تورا کم دارم و نوازش دست های دوست داشتنیت که قرار بود خیال مرهمی بر روی زخم هایم باشنــد، و همان چشمانی که به من باور بودن بدهند. من در این جاده خواهم رفت تا به بی نهایت ، از سکوت نمی ترسم که از تنهایی بی تو وحشت دارم، دلم می لرزد زمانی که نیستی پا در راه می روم شاید در بیکران غربت من باشـم و ماه رفته ام ، که در آنجا بنشینم و با ستـارگـان از عشق مان بگویم ، می دانم در آن شهر خیال نیازی به پنهانی عشق نیست ، آنجا دشتی از بنفشه است و یاد تو بوی عطر گل یاس می دهد ، آنجا دلم پر می کشد برای لطافت باران و پاییز برایم غم گرفته نخواهد بود وقتی از عشق تو می گویم ، وقتی از مهر تو می گویم . می روم و در هر گامی که بر می دارم خواهم گفت دوستت دارم تا كه ازجام فلك ساغر مي نوش كنيد گفتگوي من ودل ازمحن دوران بود يا كه واضح تر از ان اه شب هجران بود گفتگوي من ودل قصه خاموشي بود گر نگويم به غلط عهد فراموشي بود دوستان قصه من قصه تنهاي دل است سخن از خستگي وسردي وماءواي دل است دوستان راز دلم را چو عيان مي سازم شعر بي ساز خودم را به فغان مي سازم روزگاريست كه من با دل سر گشته خود مي زنم گام كه جويم ره گمگشته خود روزگاريست كه من با غم دل حيرانم چند گاهي ست كه من واله وسر گردانم شرح اين قصه نداند دل بي كينه من
نظرات شما عزیزان:
با داشته هایم سر گرمم در سالهای دوری از تو
حنجره ای دارم برای فرو بردن بغض
چشم هایی که می بارند همچون ابر زمستانی
لبهایی که دوخته شدند تا سکوت را فریاد زنند
دستهایی که خالی مانده اند از دستان مهربان تو
پاهایی که مانده اند در ابتدای راه رفته ات
وپنجره ای که در پشت آن روح بی پاسخ من
چشم بر کوچه بن بست دارد
در شبهای بی فروغی که ستاره چشمانت روشنگر آن نیست
ماهی گیر دلش سوخت.
این بار ماهی بود که از شدت تنهایی قلاب را رها نمی کرد...
گریه نکن ...
بزرگتر که می شوی یاد می گیری چطور خودت، خودت را دلداری بدهی ...
خوشگل بود.
Power By:
LoxBlog.Com |